Wednesday, November 06, 2013

برای مصطفی - قربانی کوچک خیابان


برای مصطفی قربانی کوچک فقر (کودک کار)
محمد تاج‌احمدی
شبها مرا در کنج خلوت جایی شبیه کافه از تنهایی نجات میداد! اگرچه 11 سال بیتشر نداشت اما خیلی چیزها را میفهمید! یعنی مجبور بود که بفهمد! چراکه زندگی آنروی سگش را به او نشان داده بود او باید برای رام کردن غول بی شاخ و دم فقر فکری میکرد!

از مصطفی سخن میگویم! پسرکی سیاهتو و ریزنقش که خنده برلبانش سنجاق شده بود و برق چشمانش همیشگی بود! او فرزند سوم یک حانواده نه نفره بود! پدرش یک کارگر ساده ساختمانی و مادرش از مهاجرین افغان بود. غیراز خودش یک برادر بزرگتر داشت که از بخت بد اوهم به اختلال حواس دچار بود! با وجودیک جین خواهر و برادر قد و نیم قد که بجز دونفر همه شان از او کوچکتر بودند و هزینه های تمام نشدنی این زندگی لعنتی، میگفت به اختیار خودش دست به اینکار زده و کسی او را مجبور نکرده! خوره بازی‌بود! هربار که به من میرسید گوشی‌ام را میگرفت و بازی میکرد! برای اوکه هم نسلانش غرقه‌ی لب‌تاپ و تبلت و اکس‌باکس هستند، او به همین بازی مار دلخوش بود!

 مصطفی هم برای خودش آرزوهایی داشت! خریدن یک کفش 35هزارتومانی، خریدن یک گوشی 120هزار  تومانی برای خودش، و یک گوشی 300هزارتومانی برای برادرش، کمک به تکمیل جهیزیه خواهرش و چیزهایی که نمیتوانم بگویم اما همینقدر باید دانست که تمام آرزوهای این «کودک کار» در یک کلمه سه حرفی خلاصه شده بود! در چرک کف دست! پول!  و شاید برای همین دستانش کثیف بود!





 تبلیغات: چطور بفهمیم از ما بهره‌کشی می‌کنند؟



عصرها که از مدرسه میآمد یکدسته فال حافظ میچپاند توی جیبش و برای فروختن آنها شهر را زیر و رو میکرد! ازین خیابان! به آن خیابان! کارش تعطیل بردار نبود! برخلاف کار پدرش که نیم‌فصل است کار او زمستان و تابستان ادامه داشت

! او باید هرشب درخیابانهای شهر پرسه میزد تا با جلب ترحم و حس نوعدوستی ملت در ازای یک پاکت فالحافظ مبلغی را از آنها بگیرد! اما ماجرا اینقدرها هم رمانتیک نبود! و نه حتی غم انگیز! او در اوقات بیکاری که نه در اوقات کاری! با کودکان همکارانش

که اغلب باهم فامیل  بودند بازی میکرد! دعوا میکرد! قهرمیکرد! آشتی میکرد! دوستانی که برای خودشان یک شبکه ی اجتماعی داشتند! خیابان در عین اینکه برای بچه‌ها میتواند جذاب باشد بیرحمی هم دارد! و این بچه ها بیرحمیهای خیابان و تقدیر را دیده بودند برای همین بیش و کم هوای هم را داشتند! و اگر برای یکی مشکلی پیش میآمد یک تلفن کافی بود تا بقیه به دادش برسند! اما مصطفی اغلب تنها کار میکرد! میگفت بودنش با بچه‌ها به بازی میگذرد و او را از کار غافل میکند! برای اوکه تمام آرزوهایش قیمت داشت، فقر هیچوقت نامید کننده نبود. متلکهای همکلاسیهایش را نشنیده می‌گرفت، آزار و اذیت دستفروشان قلدرخیابانی را مثل درد نداری تحمل می‌کرد اما همیشه میخندید. انگار که آلامش را پذیرفته و از پی آنها دنبال مفری‌ست برای رسیدن به آمالش! کاری که خیلی از ماها عرضه انجامش را نداریم!

او همیشه به من خرده میگرفت که چرا تنهایم! میگفت «تنهایی آدمو جونمرگ میکنه» شماره یک آدم ناشناس را به من داده بود تا با او از تنهایی دربیایم! هرچند که من هرگز باآن آدم ناشناس دوست نشدم اما همینکه بمن و تنهایی من فکر کرده‌بود، خودم را مدیونش میدیدم! تصمیم گرفتم یکی از آرزوهای ارزانش را برآورده کنم! یک جفت کفش 35هزار تومانی

آخرین بار که او دیدم، یک فال نسیه از او خریدم! قرار بود در ازای کارنامه‌اش برای او جایزه بگیرم! هرچه اصرار کرد نگفتم جایزه چیست. میخواستم دفعه بعد که دیدمش غافلگیر شود. اما گویا دفعه بعدی درکار نبود. فردای آنشب و فرداهای دیگر منتظرش بودم اما خبری از او نبود! کافه‌چی هم ازاو بی‌خبر بود! تا اینکه یک شب وقتی ناامیدانه با کفشها از کافه بیرون آمدم صدای فریاد کودکی مرا سرجای خود میخکوب کرد: مصطفی مرد!

یکی از همکاران مصطفی بود! و البته پسرخاله‌اش! باورم نمیشد!‌حتی با اشکهای آن کودک 10 ساله! اماحقیقت داشت! همنشین همیشه خندان من که همیشه مرا از تنهایی برحذر می‌داشت، خودش جوانمرگ شد! پسرکی که اغلب مردم با دردهایش غریبه بودند در حوالی میدان «غریب کش» با یک ماشین تصادف کرد! راننده که نمی‌خواست اورا به بیمارستان ببرد، با ادعای اینکه این کودک را در اتوبان! زده به یک درمانگاه ساده برده بود که اگر اورا از ترس مامور زودتر به بیمارستان می‌رساند شاید زنده می‌ماند. اما انگار تقدیر چیز دیگری برای او رغم زده بود. او از آن میدان که امروز «مینودر» اش می‌خوانند به بهشت رفت.

هیچیک از موسسات و ارگانهای دولتی و غیر دولتی که ادعای حمایت از محرومان جامعه و کودکان کار را دارند از ماجرا باخبر نشدند آنها درگیر کارهای تبلیغاتی خودشان بودند. تا فالفروش کوچک خیابان ولیعصر که میدانست چگونه به دردهایش فائق آید به دنبال آرزوهایش راهی خیابانهای بیرحم شود. و در همان خیابانهای بیرحم جانش را قربانی آرزوهایش کند.

راستی یک چیزرا فراموش کردم بگو.یم. پسرخاله مصطفی میگفت آنشب وقتی ماشین به مصطفی زدهه بود کنار فال‌هایش که به زمین ریخته بودند یک جفت کفش نو پیدا کرده بودند! کفش 35هزار تومانی!

اشاره: این مطلب در روزنامه همشهری مورخه 28 مرداد 92 منتشر شده 
ادامه مطلب

Saturday, October 05, 2013

اندر مضایای راست مدرن!



تحشیه‌ای بر سرمقاله شماره 61 هفته نامه آسمان بقلم محمد قوچانی

محمد قوچانی در سرمقاله شماره 61 هفته نامه آسمان ضمن طرح این نکته که «مهم‌ترين مساله ملي ما در شرايط ايران امروز مساله سياست خارجي است» به دفاع از روند درپیش گرفته شده توسط دولت دکتر روحانی در این حوزه پرداخته و با طرح مباحثی نظیر "لزوم و وجوب حاکمیت یگانه" به  "پایان عصر اپوزیسیون بودن" ضمن نقد مخالفان داخلی تعامل با غرب و علی الخصوص آمریکا و اشاره به یکسان بودن این خواست با استراتژی دولتهای عبری و عربی، به دفاع از تشکیل دولت ائتلاقی و جلب حمایت حاکمیت برای مذاکرات مستقیم با آمریکا پرداخته است. اما نکته اصلی در این سرمقاله که باعث ایجاد نقدهایی شده است طرح مسئله‌ای ذیل این عنوان است: پایان عصر اپوزیسیون!

قوچانی در این حکم ضمن همراستا دانستن رهبران مخالفان (موسویٰ کروبی و خاتمی) با روند دولت روحانی که مورد حمایت رهبری نیز میباشد به این نکته اشاره کرده که این روند درپیش گرفته شده (خاصه در سیاست خارجی) مورد حمایت این افراد است و در چنین شرایطی اپوزیسیون بودن محلی از اعراب ندارد.

اما نکات ناگفته:

این یادداشت قوچانی را (که بنده به رغم مخالفت با "لحن" کلام آن)  تداوم رویکردی میدانم که ایشان در اولین دوره ی بازنشر " شهروند امروز" ضمن سرمقاله ای به طور مختصر شرح دادند. ایشان در این سرمقاله به لزوم ایجاد و شکلگیری جریانی اشاره نمودند که بر مبنای آن بتوان « در هیاهوی جریان‌های سیاسی اصول‌گرا و اصلاح‌طلب، سنتی و مدرن می‌توان به جریان جدیدی فكر كرد كه هم پروای سنت داشته باشد و هم سودای توسعه. اتفاقی كه كمتر در تاریخ ایران رخ داده است.» و به زعم نگارنده دولت روحانی میتواند نماینده ی شایسته ای برای این جریان باشد.هرچند به زعم آقای قوچانی این جنبش که در ایران آن زمان فاقد نماینده ی سیاسی بوده و شهروند امروز میخواسته نماینده ی جنبشی باشد که قوچانی آنرا یک «جنبش فكری و نه حزبی یا سیاسی» میخواند، اما کوششی که همین تیم برای تئوریزه کردن ، جریان شناسی و بررسی علل رای آوری روحانی و تلاش برای تبارشناسی سیاسی او و تیمش در آخرین شماره مهرنامه داشتند نشان میداد که آنچه توسط آقای قوچانی «جنبش فکری و نه حزبی و سیاسی» خوانده میشود برخلاف جریان موسوم به اصلاحات که آبشخور تئوریک خود را روشنفکران دینی قرار داده اند چندان مایه ی غنی و تعمیق یافته ای در حوزه ی مربوط به مباحث فکری و تئوریک خاصه در مسائل فرهنگی و اجتماعی ندارد. بماند که به زعم نگارنده این تلاش هنوز منتهی به شکلگیری یک جنبش در معنای عام آن نیز نشده! اما به هرحال روحانی بیش و کم نماینده ای نسبتا ایده ال برای ایجاد جریانی ست که قوچانی از آن با عنوان "راست مدرن" ذکر کرده و بنابراین این مقطع زمانی جایگاه مناسبی ست که قوچانی در بطن آن به طرح مباحثی نظیر "الزام به حاکمیت یگانه" و  "پایان یافتن عصر اپوزیسیون" بپردازد.

البته ناگفته نماند آقای قوچانی  همانطور که تکنوکراتهای نزدیک به هاشمی را «صلحت‌گرا و فن‌گرا» میدانند «كه در دوره حاكمیت نسبی خود تا حد زیادی بر لایه‌های دولتی اقتصاد ایران افزود[ند].»  ، معتقد بودند «حتی با تشكیل دولت محمود احمدی‌نژاد برخلاف تصور موجود، راست به قدرت نرسید و گروهی تازه از دولت‌گرایان در راس دولت قرار گرفته‌اند»  حالا پس از به قدرت رسیدن جریانی که شاید بتواند الگوی ایده ال سیاسی «راست مدرن» باشند در مقام مدافع  جریان جدید حرف از پایان "عصر اپوزیسیون بودن" میزنند. اما حقیقت آنست که اپوزیسیون بودن در سپهر سیاست  آنهم برای روزنامه نگاران و بخودی خود واجد مفاهیم و دال پیچیده ای نیست که در پس آن نتوان فهمید چگونه در پی آن از یک روزنامه نگار خواست به جای "دیده بانی دولت"(آنطور که مهدی جامی اشاره کرد)  به  دفاع از دولت بپردازد.

قائل به پایان اپوزیسیون بودن آنگونه که آقای قوچانی میگویند مثل قائل شدن به پایان تاریخ یا پایان متافیزیک نیست که تبعات آن جز بر اهل نظر پدیدار نباشد. این رای میتواند حتی در بدوی ترین حالت منجر به ایجاد نرمهای دگمی شود که با فروکاست شان دیده بانی فعالین مستقل مدنی و فرهنگی روزنامه نگاران را تبدیل به اتمهای استاتیکی بنماید که تنها مدافع روند موجود باشند...اگرچه به زعم نگارنده نیز روند موجود قابل دفاع است اما این دلیل نمی شود که انتقاد نکنیم

نویسند:محمد تاج‌احمدی
ادامه مطلب

Sunday, July 28, 2013

شصتمین سالمرگ یک کافه نشین


محمد تاج‌احمدی: صادق هدایت معروف‌ترین نویسنده معاصر که شاید بتوان او را بنیانگذار ادبیات داستانی (در شکل مدرن آن) در ایران خواند کسی است که کافه‌نشینی در معنای فرانسوی آن را در پاتوق‌های تهران باب کرد
.

می‌گویند هدایت در سال ۱۳۰۵ که به اروپا رفت پس از مهاجرت از بلژیک به پاریس به علت کمبود جا با دوستان و رفقایش در کافه قرار می‌گذاشت. چه اینکه او به‌زعم اینکه خیلی‌ها می‌گویند، انسانی منزوی بود، باید گفت همیشه هم اینطور نبود، چراکه او اساساً آدم رفیق‌بازی بود و کافه‌نشینی و پاتوق کردن سنت افراد رفیق باز است. اما فرق و ارزش آنچه در عصر و هم عنان هدایت در ایران باب شد (یعنی کافه‌نشینی) با آنچه پیش از وی در چایخانه‌ها و قهوه‌خانه‌ها شکل می‌گرفت، در این بود، که در این امکنه سنتی، اوقات اغلب به بطالت و هرزه‌گویی می‌گذشت و چندان جنبه و زمینه‌ای برای کار جدی در آن وجود نداشت. اما در دوران رجعت هدایت به ایران او در کنار دوستانش که هرکدام برای خودشان آدم‌های اسم و رسم‌داری شدند، مرام فرانسوی کافه‌نشینی در ایران را باب کردند. هدایت به همراه امثال مسعود فرزاد و مجتبی مینوی و بزرگ علوی غروب‌ها بعد از فراغت از کار و زندگی یومیه در کافه‌ای گردهم می‌آمدند. نقل است با وجود آنکه در باور عام از میان کافه‌های پررونق آن دوران کافه نادری، کافه فردوسی و فیروزه محمل گردهمایی این قسم افراد بوده، اما طبق اقوال وابستگان هدایت، او و رفقایش یکجا را مدام پاتوق نمی‌کردند و به کافه‌های رُز نوآر، فردوسی، کنتینانتال، نادری، پرنده آبی، ماسکوت (که آندوران در تهران باز بودند) هم سر می‌زدند. آنچه امروز ما از آن به‌عنوان حلقه ربعه یاد می‌کنیم، در دل همان دوران و در همین کافه‌ها شکل گرفت. ماجرا از این قرار بود که هدایت و دوستانش که نگاهی ساختارشکنانه به سنت‌ها و دیروزینه‌های جامعه داشتند، در مقابل سیاست‌های کهنه‌پرستانه، نامداری که ادبیات کلاسیک ایران را در فرمی محافظه‌کارانه و سنتگرایانه آکادمیزه کرده بودند ایستادند، اینان (رشیدیاسمی، بدیع‌الزمان فروزانفر، سعید نفیسی، ملک‌الشعرای بهار، عباس اقبال‌آشتیانی، نصرالله فلسفی و جلال‌الدین همایی) در آن دوران به سبب تعدادشان به حلقه سبعه معروف شدند و  هدایت و دوستانش نیز به حلقه ربعه.
آنطور که می‌گویند کار جدال این دو طیف به وزارت فرهنگ رسید و وزیر فرهنگ وقت از این عده «جوانک‌های بی‌سروپای تازه از فرنگ برگشته و سردسته‌شان صادق هدایت» شکایت کرد که اگر نبود نفوذ و مکنت خاندان هدایت برای وی در همان دوران دردسری بزرگ درست می‌شد چراکه یک وزیر از وی شکایت کرده بود. (وغ‌وغ صاحاب، یادگار همان دوران است)
اما امثال سعید نفیسی و بهار برای خودشان کم آدم‌هایی نبودند پس به راستی شاید برای ما که امروز آن دوران را مرور می‌کنیم، کمی درک آن راحت نباشد پس بهتر است ماجرا را با رعایت امانت از زبان خود هدایت بشنویم که در ذم اصحاب سبعه می‌گوید: «معلومات اربعه را احتکار کرده و به کمک شهرت متقدّمان برای خود اسمی به دست آورده‌اند. پس از چندی خرده‌خرده خود را از استادان خویش هم بالاتر شمرده ایشان را به هیچ می‌گیرند و عاقبت لقب ادیب اریب و دانشمند شهیر و یگانه فرزند ادیب‌پرور و فیلسوف هنرمند را به دمب خود می‌بندند و استفاده‌های مادی می‌نمایند.» و در مقابل حال و روز خود و امثال خود را نیز چنین توصیف می‌نماید: «[باید] سال‌ها صبر کنیم و غازغاز پس‌انداز نماییم یا با ربح گزاف قرض کنیم تا مخارج چاپ یک کتاب کوچولو فراهم شود. سپس وقت و پول و قوای جسمی و فکری خودمان را صرف آن کنیم که قطع و نمره حروف کتاب را معین نماییم و جنس کاغذ و رنگ جلدش را انتخاب کنیم و شکنجه غلط‌گیری‌اش را بکشیم و بالاخره که با صد خون دل از چاپ درآمده کتاب‌ها را نقد و یکجا به کتاب فروش بسپاریم و اگر بخت‌مان آورد و او از طبقه کتاب فروش‌های صحیح بود پول خود را نسیه و خرد خرد به مرور زمان از او دریافت داریم و اگر خدا نکرده او از آن طبقه دیگر باشد که پناه به عزرائیل!» این بود یادگار دوران کافه‌نشینی هدایت پیش از سفر به هند...
اما حقیقت آن است که هدایت نیز مثل برخی و شاید تمام کسانی که در حلقه سبعه بودند خاصه ملک‌الشعرای بهار و سعید نفیسی تحت تاثیر گفتمان پان‌ایرانیستی آن دوران بودند که از آن به‌عنوان ناسیونالیسم رمانتیک ایرانی یاد می‌شود. گفتمانی که رجعت به ایران باستان (پیش از اسلام) و ستایش تمدن ایرانی را در آن دوران به عنوان حربه‌ای برای مواجه با مدرنیته در دستورکار قرار داده بود. در میان آثار هدایت نوشتارهایی نظیر «کارنامه اردشیر بابکان» و «کاروان اسلام» و نمایشنامه «پروین دختر ساسان» خود گواه این مدعاست...
در مقابل امثال بهار نیز در آثاری چون «زندگانی مانی»، «خط و زبان پهلوی»، «اندرز خسرو کواتان» نیز می‌توان تاثیر امثال او را در این گفتمان مشاهده کرد.  به طبع هدایت نیز با خواندن آثاری نظیر «چهار خطابه» از بهار که در مدح رضاشاه است و ابتذال حاکم بر داستان‌های صدمن یک غازی نظیر (هما، پریچهر، فتنه، ماجرای آن شب، گل پژمرده، مکتب عشق، کوعشق من، عشق پاک، جوان ناکام، من هم گریه کرده‌ام و...) که به قول احسان طبری سرشار بود از «بی‌وفایی مردان، دغل‌کاری زنانی که... » با عواطف آبکی به موازات رویکرد کانزواتیو اصحاب سبعه در مقابل این وضعیت، شاید باید به عصیان این جوانان کافه‌نشین در مقابل اساتید عصا قورت داده دانشگاهی حق داد...


پانوشت: این مقاله پیش تر در شماره 22 فروردین روزنامه فرهیختگان منتشر شد


ادامه مطلب

Saturday, July 27, 2013

هفتاد سالگی معروفترین فیلمساز قزوینی



سینماگری سرگردان با فیلم‌هایی ملال آور؛ یا پدر سینمای آوانگارد و از بنیانگذاران موج نوی سینمای ایران؟
کدام یک از این عناوین شایسته‌ی اوست. کسی که سینمایش هرگز مورد توجه مردم قرار نگرفت و کندی روال فیلم‌هایش برای کسانی که ریتم‌های نسبتا تند فیلم‌فارسی عادت کرده بودند، ملال آور بود.
سهراب شهید ثالث
دقیقا هفتاد سال سال پیش در چنین روزهایی (هفتم تیر) در خانواده‌ای برغانی در شهر قزوین متولد شد. او از دوران نوجوانی سودای فیلم‌سازی در سر داشت و همین سودا بود که وی را در 18 سالگی به پاریس کشاند. کالج ایدک یک جای ایده‌آل برایش بود اما هزینه‌های زندگی در این شهر برای سهراب جوان بالا بود و همین باعث شد نتواند یکسال بیشتر در آنجا دوام بیاورد. او به اتریش نزد پروفسور کراوس رفت تا با بازیگری هم آشنا شود. اما بیماری سل بیماری سل وی را دوباره پاریس و کالج ایدک برگرداند. تا بعداز آن در کنسرواتوار سینمای فرانسه معلوماتش را تکمیل کند.
هرچند وی سال 1969 به ایران آمد و آثاری چون «آیا» «سیاه وسفید» و «یک اتفاق ساده» و بعدتر طبیعت بیجان را ساخت اما در سالهای خفقان آور دهه پنجاه مجددا ترک وطن کرد.
حضور وی در ایران با ساختن این آثار بی‌فایده نبود و توفیقات قابل توجهی نیز برایش به ارمغان آورد، اما...
 در آن سالها با رویکرد نهادهای رسمی که به خیال شاه سابق می‌خواستند فضا را امیدوار کننده و کشور را قریب دروازه‌های تمدن بشری ببینند، و هرصدای مخالفی را درجا خفه می‌کردند، کارهای شهید ثالث که فضای تلخ، ناامیدکننده و ملال آور داشت مورد علاقه مسئولان وزارت فرهنگ و هنر نبود. از سوی دیگر جامعه نیز اثیر فضاهای رومایه‌ای فیلم‌فارسی بود، فیلمهای پرفروش، مبتذل و عامه پسند رفاقت‌های فردینی و یللی تللی‌های بیک و یکه بزنی بهروز چیزهایی نبود که بتوانند ذهن شهید ثالث را درگیر کنند، سینمای او نیز خلاف طبع عامه بود. او معتقد بود بقدر کافی هستند کسانی که برای اقتضای عمومی فیلمهای عامه پسند بسازند. اما در این حین براین مسئله نیز تاکید داشت که‌ »این فیلم‌ها هیچ ربطی به زندگی ما ندارند» او اعتقاد داشت که زندگی ما را دست می‌اندازد....... و ما را در مسیری که خود بخواهد هدایت می‌کند، و هر بلایی که بخواهد سرمان می‌آورد. اینها چیزهایی بود که در نظرگاه شهید ثالث جامعه از آن غافل بود و براین نمط سینمای خود را به نوعی سینمای آگاهی بخش می‌دانست.
او هم مثل هدایت از جامعه ملول بود اما هویتش را از آن میگرفت. شهید ثالث در برزخ برزخ بین فرد و جمع اسیر بود. با نگاهی طبقاتی و صورتی سوسیالیستی به جبر روزگار نظاره میکرد و از دل آن اندوه و دلسردی را به نمایش میگذاشت. وقتی او میخواست در قالبی انتقادی و چپگرا به طرح حقایق اجتماعی بپردازد, فیلمش در جرگه فیلمهای ماثور از «رئالیسم اجتماعی» جای نمیگرفت. اصحاب چپ هم نمیتوانستند انگ «غیرمتعهد بودن» را بر وی بزنند لکن برخلاف گفتمان رایج موسوم به «حق طلبانه» در آندوران در بطن آثار وی روایتی حماسی برای مبارزه ی طبقاتی و یافتن راهی به «رهایی» دیده نمیشد. سوبژه ی او فاقد پویایی و دینامیسم قهرمانهای فیلمهای هم عصرانش بود و به جای تلاش برای تغییر ترجیح میداد که نمایشگر زجرهایی باشد که به قهرمانهایش تحمیل شده. و براین نمط از سوسیالیسم آرمانی اولیه به نوعی از فردگرایی پوچ اندیشانه و نهیلیستی میرسید.
چراکه از دل روایت ؛این بگفته ی خودش، «جهان بیمار» و شرح وافعیت های دلسرد کننده زندگی نوعی تفرد حزن انگیز و روح خراشی را نشان میداد که در آن هیچ ردی از تهییج های حماسی و قهرمانان منتقم پیدا نمیشد. اما این نوع از روایت جهان به مثابه ی بن بستی بدون راه گریز بهانه ی متقنی برای نادیده گرفتن سینمای او نیست. چراکه او در نمایش همین تیرگی و ملال روزمره ی انسانها به سطحی درخور توجه و غیر قابل انکار از امر زیبایی شناسانه در محتوا و به ویژه در فرم دست یازیده است.
قضاوت در مورد امثال شهید ثالث مبنی براینکه آیا او فرزند زمان خود بوده یا نه راحت نیست. چراکه او نیست مثل بسیاری از روشنفکران (هنرمندان دارای دغدغه های اجتماعی) به یک ابژه می نگریسته اما آنچه در خروجی آثارش می بینیم شباهتی به خروجی هنرمندان دیگری که تحت تاثیر  فضای غالب آن زمان قرار گرفته بودند ندارد. او از این مسئله آگاه بود و تاوانش را هم داد چراکه میدانست خلاف جهت آب شنا میکند.
و شاید اینها مهمترین عواملی بود که باعث شد که سهراب به غربت برود و «غربت» را بسازد. هرچند همراهی و همآهنگی سیاسی – امنیتی آلمان با حکومت ایران در آنجا هم باعث میشد که اجازه ساخته فیلمهایی که رنگ و بوی سیاسی دارد در آنجا نیز به وی داده نشود.
اما حضور وی در آنجا نیز برای وی دارای فراز و نشیبهایی بود. طبع حساس و زود رنجی این فیلمساز مهجور سینمای ایران گاه اسباب رنجش و تکدرخاطر وی میشد. یکی از آنها دیواری بود که بین او و دوستش عباس (کیارستمی) در قائله ی شکستن دیوار برلین ایجاد شده بود. همین کدورت یا شاید سوء تفاهم بین او و عباس بود که باعث شد «دیوار» ساخته نشود.دیواری که قرار بود حائل عشق دو انسان به یکدیگر باشد. اما حائل بین دوستی عباس و شهیدثالث شد.
بازخوانی زندگی شهید ثالث نشان میدهد اونیز به مانندکسانیست که تلخ کامی درونشان را به آثارشان القا کرده اند. او نیز روایتگر رنجی بود که جهان بیمار به ما تحمیل کرده بود. وی در آخرین فیلمش هم مجبور شد تن به حقایق تلخ «مصرف گرایانه» کردن سینما تن دهد و فیلمش را با نگاه سرمایه داری با صحنه هایی از سکس و خشونت آب ببندد. چیزی که همیشه از آن نفرت داشت!
خوب یا بد، درست یا غلط، سهراب شهید ثالث از چهرهای ماندگار سینمای ماست که به هیچ عنوان از جرگه ی فیلم سازان سلسله جنبان موج نو قابل حذف نیست. هرچند برای بسیاری از مردم و حتی جوانان علاقمند به سینما و هنرجویان این رشته نسبت به امثال کیمیایی و مهرجویی مهجور تر است.
اوهم از جمله چهره های شاخص بومی ست که طبق قانونی ناوشته مثل بقیه برای پیشرفت و ترقی از این شهر رفت و  هنگامی که به شیکاگو رفت نمیدانست دیگر زنده از این شهر بیرون نمیآید. او به سرطان کبد مبتلا شد و در تاریخ دهم تیرماه 1377 قلبش برای همیشه از حرکت باز ایستاد. بیست سال از مرگش گذشته و ما هنوز داریم درباره اش مینویسیم. و این یعنی سهراب شهید ثالث هنوز هست...

*اشاره: این مطلب پیشتر در هفته نامه فروردین امروز منتشر شده


مطلب مرتبط:
سهراب به یاد ماندنی است (بقلم مرتضی ممیز)
ادامه مطلب

Friday, June 28, 2013

زوال مطبوعات در مزایده رپورتاژ تبلیغاتی

«حق» یکی از کلیدواژ‌ه های مهم در نظام معرفتی جهان مدرن است. یکی از مهمترین و شاخص ترین تجلی این گفتمان، برخورداری از «حق دانستن» و«حق رو خواندن و نوشتن» است و«رسانه‌ها» عهده‌دار تحقق اهم ِحقوق هستند.

«رسانه‌ها» در کنار تشکل‌های مدنی و احزاب و غیره، امکان تعامل و گفت‌‌وگوی جامعه، نخبگان و قدرت را در چهارچوبی معین و فرهنگی با قواعدی خاص فراهم می‌سازند. در بسیاری از کشورهای توسعه یافته، رسانه‌های محلی، نفوذ و قدرت تاثیرگذاری بیشتری نسبت به رسانه‌های سراسری دارند، اما وضعیت در کشور ما کاملا برعکس است و استان قزوین نیز مستثنی نیست. چالش‌هایی که نشریات محلی با آن روبرو هستند، عبارتند از:
یکم: حضور متکثر خرده فرهنگ‌های بومی، محلی و قومی، عدم توانایی پرداخت به آن‌ها و نداشتن تمکن و نیروهای تخصصی برای پرداخت به آن ها.
دوم: انسدادِ در تولید مطلب و انفجار در توزیع که نشریات را تبدیل به انبانی از مطالب بی‌محتوا و بدون بازتاب در حد رپورتاژ تبلیغاتی تبدیل می‌کند به نحوی که بسیاری از نشریات بومی استان، بیش ازیک سوم مطالبشان از اخبار سوخته و یا درجه چندم تولیدی سایت‌های خبری است. 
سوم: فزونی رپورتاژآگهی و داشتن رویکرد تجاری نه فرهنگی، نشریات استان را به جای تامین بودجه از طریق بالا بردن انگیزه خوانش و افزودن تیراژ به سمت بالا بردن آگهی‌ها و باج دادن به روابط عمومی‌ها سوق می‌دهد. همین امر نشریات را علاوه بر آنکه زیر سلطه ارگان‌های دولتی و خصوصی می‌برد، آن‌ها را از پرداخت انتقادی به معضلات شهری و بومی باز می‌دارد.
هرچند که رسانه‌های مکتوب قزوین برای دوام و بقای خود احتیاج به اخذ آگهی و تبلیغات دارند؛ اما زیاده‌روی در این امر باعث کاسته شدن مخاطبان است. انبوه مطالب متراکم که غالباً  به صورت نیم صفحه یا تمام صفحه منتشر می‌شود فاقد جذابیت‌های حداکثری مخاطبان است. خلاصه، در بسیاری ازاین مطالب از ادبیاتی اغراق آمیز و ریاکارانه استفاده شده‌که بیشتر به درد خلق موقعیت‌های کمیک حماسی می‌خورد.
چهارم: توجه بیش از حد به مسئولان استان و رخدادهای دولتی و در نقطه مقابل آن، عدم توجه به نیازها، امور و رخدادهای برخواسته از بطن جامعه است. هرچندکه انعکاس رخدادها و بیانات مسئولان حکومتی به جامعه از رسالت‌های نشریات محسوب می‌شود؛ اما افراط در این‌کار آن هم بعضا با ادبیاتی ریاکارانه و تکرار آن در تمام نشریات نباید موجب نادیده‌گرفتن نیازها و مطالبات مردم شود.
پنجم: نادیده‌گرفتن مطالبات واقعی مردمی و عدم انعکاس شرایط و از مشکلات واقعی آنهاست‌که بخشی از این ضعف هم از عدم تعامل درست بین این رسانه‌ها و مخاطبان ناشی می‌شود.
تعامل با مخاطبان، چیزی فراتر از اختصاص یک ستون برای طرح مسائلی نظیر گرفتگی لوله فاضلاب منطقه‌ی فلان و یا تاخیر در آسفالت مجددکوچه بهمان است؛ هرچند وقتی بسیاری از مردم ماوایی برای طرح مطالبات این‌چنینی که جنبه‌ی صنفی، محلی و معیشتی دارد، در اختیار ندارند و می بینند مسئولان مربوطه‌کم توجهی و کوتاهی می‌کنند، به چنین کاری مبادرت می ورزند که البته همین سنت توانسته عامل رفع برخی مشکلات و کاستی ها شود؛ اما طرح مسائل و دغدغه‌های مردم، صنوف و اقوام مختلف نباید به همین قسم تعاملات محدود شود.
ششم:  نداشتن تیم حرفه‌ای و بهتر بگویم هیات تحریریه ازدیگر مشکلات است. بیشتر نشریات استان، هیات تحریریه شان از حد ویراستار، تایپست و سردبیر فراتر نمی‌رود. متاسفانه بسیاری از مطبوعات استان به دلیل نداشتن بودجه از استخدام روزنامه نگاران حرفه‌ای خودداری کرده و سرویس‌های نشریه را به  نیروهای تازه کار و کم تجربه می‌سپارند. نداشتن تجربه و سابقه کار رسانه ای باعث شده که در پاره‌ای از موارد به دلیل ناتوانی در نگارش یک گزارش دقیق و یا گرفتن یک مصاحبه‌ی خواندنی، سوژه‌های انتخابی به راحتی سوخت شده و امکان طرح صحیح آنها نباشد.
ادامه مطلب

Friday, June 21, 2013

خیابان یک قدم تا فراموشی

سرچشمه بسیاری از قوانین بدیهی و نظام‌های غول‌پیکر از همین خیابانی شروع شده که جسم ما هر روز از آن می‌گذرد و ماهم کمتر بدان توجه می‌کنیم. درواقع خیابان‌ها در جوامع شهری امروز ،بخشی از هویت ما را تشکیل می‌دهند و این انضمام فرهنگی خاص زیستن در جهان تجدد است. 
خیابان در معنای مدرن آن، محلی برای عرضه شدن و یا انتخاب کردن است و به نوعی میعادگاه برای افراد و اقشار جامعه محسوب می‌شود.
نفس عرضه شدن و انتخاب کردن در خیابانی مثل «خیام‌شمالی» قزوین و غرق شدن در میان انبانی از نورها، صداها، رنگ‌ها، کالاها و کالاهای مصرفی، فرد را وارد نمایشگاهی می‌کند که در آن، جدیدترین نمودهای وارداتی عرضه می‌شوند.  چیزی که مورد توجه قرار می‌گیرد مثل آخرین مدل گوشی همراه، جدیدترین نوع لباس، مدل ماشین و... نمایانده می‌شود. حاملان این متعلقات در این خیابان به سان انسان‌هایی پیشرو دانسته می‌شوند که از امکان و پتانسیل بیشتری برای دیده شدن و به چشم آمدن برخوردارند؛ بنابراین دیدن و دیده‌شدن بخش قابل توجهی از دغدغه ی عابران این خیابان ها را دربر می‌گیرد،به طوری که می‌توان گفت امروز راه رفتن در این خیابان به یک تفریح دائمی برای مردم قزوین تبدیل شده است. 
آنچه شما بیش از هرچیز در خیابانی مثل خیام شمالی، با آن مواجه هستید، تصویر سازی‌هایی است که دست روی غریزه شما قرار می‌دهد. درواقع این ایماژها، شما را از جلد معقول و انسانی خودتان خارج می‌کند و تبدیل به کسی می‌کند که تشنه‌ آن متعلقات  خیابانی و وراداتی می‌شوید و جالب اینجاست که این ها صرفاً اشیاء بی‌جان نیستند؛ بلکه می‌توانند انسان‌هایی باشند که مرز بداهت‌های موجود در ذهن شمارا توسعه دهند. در حقیقت، این تصاویر وا‍ژگون  که می‌بینید با تحریک غرایزتان، شما را مبتلابه نوعی خودفراموشی موقت می‌کند ؛ علت اینکه امر «خرید کردن» با تمام مقدمات و موخراتی که با خود به همراه دارد برای خیلی‌ها یک تفریح جدی و حتی اعتیاد مزمن به حساب می‌آید نیز در همین مساله نهفته است؛ چراکه این امر، یعنی «در خیابان بودن»؛ البته با ویژگی‌های مذکور می‌تواند به راحتی شما را  در موقعیتی قرار دهد که آلام و بی عدالتی‌هایی که در زوایای پیدا و پنهان این محیط وجود دارد، نفهمید و یا اگر فهمیدید به راحتی از کنار آن بگذرید؛چرا که شما در پروسه نسیان موقت آلام به وسیله یک مسکن بی‌ضرر هستید.
این روال در عین لذت بخش بودن می‌تواند مثابه یک توطئه نابخشودنی‌تلقی شوند که انسان‌ها خود برای خود به وجود آورده‌اند؛ چرا که این پروسه می‌تواند با احاطه کردن شریان‌های ادراکی و تحلیل را در خارج از حوزه غرایز انسانی تان، از شما سلب کند.
استقرار جذاب  کالاها، غالباً برخی افراد را وادار به انجام اعمال نامعقولی می‌ کند که خود این افراد اگر در حالت عادی شاهد چنین اعمالی باشند، اگرآن را نفی ‌نمی‌کنند، قبول هم نمی‌کنند؛ اما زمانی که در این بستر(خیابان) قرار می‌گیرند به طور ناخودآگاهی غرایز خود را در غالب این اعمال و رفتار نامعقول تخلیه می کنند که اغلب آنها نیز جنبه ی ظاهری و نمود بیرونی دارد. کارهایی مثل ویراژ دادن در این خیابان‌ها زیاد کردن صدای ضبط و متلک انداختن به جنس مخالف از این دست هستند؛ البته اینها انواع کاملاً عیان هستند. نوع‌های دیگری نیز از بروز این غرائز وجود دارد که شاید کمتر به چشم بیاید و آن صرفا نگاه کردن است.
اشاره: این مطلب پیشتر در پنجمین شماره هفته نامه «فروردین امروز» منتشر شده است.
ادامه مطلب

Wednesday, January 16, 2013

حکایت قولهای شاعرانه!


متاسفانه اخیرا ارباب قدرت بعد از قریب دودهه به فکر مقابله با کسانی افتاده که آنها را "سازنده‌گان موسیقی برای خواننده
 های لس آنجلسی" میخواند. عده‌ای دستگیر شده‌اند و عده‌ای دیگر به هواخواهی دستگیر شدگان کدورت‌های کهن را کنارگذاشته و به حمایت از هم صنفان خود پرداخته‌اند. خوب تا اینجای کار هیچ مشکلی نیست! اتفاقا حمایت از دستگیر شدگان دراین شرایط ستودنی هم هست.
اما مشکل از آنجا شروع می‌شود که عده‌ای از چهره‌های شناخته شده‌تر این جریان به ارائه عکس‌العمل‌های نا معقول و کاملا احساسی پرداخته و حرفها و ادعاهایی را مطرح می‌کنند که هیچ تضمینی مبتنی بر بقای آنها نیست!. 
در قضایای سال 88 هم یکی از همین شاعران جوان که گویا نقش پدری هم برای برخی عزیزان بازی می‌کند در یک اکت احساسی اعلام کرد که دیگر شعری از او منتشر نخواهد شد و خداحافظی و ازاین حرفها.... اما بعداز مدتی دقیقا نفهمیدیم چه شد که همین دوست عاصی ما به نحو جالبی برگشت و تازه روند تفریط را در پی گرفت. یکی از چهرها‌ی منتسب به جنبش سبز در مناظره 13خرداد 88 حرف جالبی در مورد این مقوله گفت. داستان از این قرار بود که گویا عده‌ای ملوان انگلیسی به عنوان جاسوس و نفوذی روباه پیر در ایران دستگیر شدندو کوس دستگیری و لزوم محاکمه‌ی آنها گوش فلک را کر کرد! عده‌ای در این میان لزوم اعدام این جواسیس دسیسه گر را هم صادر کردند. اما ما مردم از همه‌چیز بی‌خبر دقیقاً نمی‌دانیم چه شد و انگلیسی‌های مکار چه چیزی در گوش اصحاب قدرت زمزمه کردند که به ناگه جاسوسانی که حکم اعدامشان هم مطرح شده بود. با ملبس شدن به یک دست کت و شلوار شیک هاکوپیان با سلام وصلوات از ایران به لندن فرستاده شدند! اینجا بود که موسوی گفت (هرافراطی یک تفریطی هم دارد). 
حالا بنظر می‌آید این حامیان موسوی که میگفتند به خاطر مسائل رخداده در سال 88 ادبیات را می‌خواستند کنار بگذارند حرف این پیرمرد را گویا مبلغ حضورش بودند نشنیده‌اند. باری دوستی که پس از انتخابات گفت ادبیات  مدبیات تعطیل! به ناگه نه تنها در دکان ادبیات را گشود بلکه با همراهی یکی از انتشاراتی‌های خوشنام! اقدام به انتشار اشعاری کرد که از لحاظ سوژ‌ه‌ای خیلی درها را به روی آدمها باز می‌کند و در صدا و سیما صحبت کرد!. 
باری حکایت این افراط و تفریط این شاعر (انصافا مستعد ) پدرخوانده را گویا مدیحه‌سرایانش ندیدند و اگر دیدند نادیده گرفتند! امروز هم یکی از اصحاب ترانه اقدام به انتشار یک بیانیه‌ی انتقادی نموده و مدعی شده‌اند که در عنفوان دوره پختگی دست از کار ترانه سرایی کشیده و عالم ترانه فارسی را حضور معظم خود محروم ساخته‌اند! از من اگر می‌پرسید می‌گویم ای کاش اینکار را نمی‌کرد و حرفی میزد که امروزش ضامن اجرای ابدی آن باشد! 
  حقیقت آنست که بسیاری از دوستان ما  که مایل به حرکت از سمت چپ خیابان اجتماع و سیاست هستند مانند بسیاری از اسلاف‌شان در پیش از انقلاب نفهمیده‌ و یا باورنداشته‌اند که اکسیون سیاسی از روی احساس و عاطفه الزاما نتیجه بخش نیست و برای مثمر ثمر بودن یک حرکت اجتماعی آنهم حرکتی جنبه صنفی دارد الزاما می‌بایست با عقلانیت و تدبر پی اتخاذ راهکار بود! اتخاذ راهکارهایی این چنین نه تنها ضامن توفیق و وصول خواسته‌های ایشان نخواهد شد بلکه هرنوع شانه‌خالی کردن از زیر بار حرفی که در یک بیانیه ی غرا زده شده ایشان را.... 
چه بگویم
  ما امیدواریم چهرهای شاخص دهندگان اقوالی باشند که از عهده انجامشان برآیند و بر وجهه خود و هنر شعر و ترانه خدشه‌ای وارد نسازند! 
ادامه مطلب

Friday, January 04, 2013

آرامی آغاز به مردن میکنی



 به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی !

به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بُکشی
وقتی
نگذاری دیگران به تو کمک کنند . .

به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی . .

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند و
ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی !

و به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت شاد نیستی
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌ اندیشی بروی . .

امروز زندگی را آغاز کن !
امروز مخاطره کن !
امروز کاری کن !
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن . .

پابلو نرودا
ترجمه : احمد شاملو
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده